لحظه هایی که دلم خیلی خیلی خییییییییلی تنگ میشه یا یه اتفاق عجیب میوفته:
* روز 29 مرداد 97 ساعت 4 و 30 دقیقه بامداد : برپاتون ساعت 4 و 30 دقیقه اس منم یهویی تو همون تایم بیدار شدم نگرانتم و امروز کلی منتظر تماست بودم...
* 31 مرداد 97... روز عید قربان...خیلی دلم تنگه برات عزیزم...هیچی از گلوم پایین نمیره...به پادگانتونم زنگ زدم جواب ندادن...
* 2 شهریور 97... روز جمعه... یه هفته گذشته بود از رفتنت... دوستای مجازیم میگفتن تا 14 روز اول نمیتونه زنگ بزنه چون قبل تقسیمبندی تلفن غدقنه...دلم تنگت بود و داشتم عکساتو میدیدم که یهو دیدم یه شماره 031 زنگ میزنه فوری دوییدم بیرون هر چی الو الو میکردم صدا نمیومد قطع شد دلم داشت میومد تو دهنم که دوباره گوشیم زنگ خورد...بله سعید گلیم بود... از خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم اصلاااااااااااااااااااا نمیتونستم...بغضمم گرفته بود ولی بخودم قول داده بودم گریه نکنم پشت تلفن تا تو اونجا دلتنگ تر نشی...3 دقیقه باهم حرف زدیم و گفتی که جات خوبه و منشی فرماندهی و دیگه رژه رفتن نداری...هوووووراااااااااااا
* 4 شهریور 97... دلم خیلی تنگه برای شنیدن صدای زندت...ای کاش زنگ میزدی...
* 5 شهریور 97 ...ای جاااااانم دیشب کلاااااا تو خوابم بودی همممممش بودی الان که مینویسم چیزی یادم نمیاد اگه یادم اومد خوابامو مینویسم
* 6 شهریور 97... عصری به اون شمارهای که جمعه زنگ زده بودی باهاش زنگ زدم تو شبکه نبود...!!!
امشب ماه خیلی یجوری بود... وقتی که تو نیستی قرارمان باشد پای تابیدنهای ماه که تو همان ماهی را میبینی که من میبینم...
* 7 شهریور 97... الان یعنی ساعت 11 و ربع یهو خیییییلی دلم تنگت شد صدای روز جمعت که هنوزم قفلم روش و گوش دادم خیییلی دلم تنگ شده خیییییلی
* 9 شهریور 97... جمعه بود و کلی منتظر تماست... ولی خبری نشد ازت...دلم تنگ بود که شمارههایی که از هشتم شکاری جسته بودم زنگ زدم چندبار و در پایان این جواب بهم دادن: آموزشیا تماسشون ازاد نیست...
* 10 شهریور 97... شد یه هفته و یه روز که ازت بیخبر بودم... یه شماره پیدا کرده بودم زنگ زدم تو مسیر رفتن سرکارم گفتن که گردان یکه و اینجا نیست و شماره اونجایی که تو بودیو دادن.. رسیدم و داشتم مکالمه ضبط شده رو گوش میدادم تا شماره رو یادداشت و زنگت بزنم که دیدم وااااایییی 031 افتاد و جواب و صدای تو بود...واااای خدااااا تله پاتی در این حددددددددددددد... 9 دقیقه گذشته بود از تماس من با اون پادگان که تو زنگ زدی...
بمیرم صداتو هیچوقت اینجوری ناراحت و خسته نشنیده بودم...بعد ۳ دقیقه و ۳۶ ثانیه تماسمون قطع شد و من هر چی مجدد شماره گیری کردم موفق نشدم وصل بشم به پادگانتون و بعد چند دقیقه دیدم یه شماره ناشناس زنگ میزنه به اون خطم که هیچ ناشناسی ندارتش برداشتم و حرف نزدم وقتی گفتی الو صداتو شناختم و بعدم خدا خیر بده جناب سروانو که گوشیشو داده بود کلییییییییییییی حرف زدیم...
* 13 شهریور 97... دلم تنگ شد و تصمیم گرفتم زنگ بزنم پادگان و با عشقم حرف بزنم...ساعت 7 و ربع عصر بود و فک نمیکردم جواب بدن...بعد چن بار مشغولی بالاخره جواب دادن و گفت که رفتی شام و ربع ساعت دیگه زنگ بزن...بعد ربع ساعت زنگیدم شاید متوجه شده باشی یجوری شدم حتی درست سلام و خسته نباشیدم نگفتم..بعد که گفتم با کی کار دارم و گفتی همممممم هاااااا خودم .... ..... ام ... گلی تویی؟ و ربع ساعت حرف زدیممممم
* 14 شهریور 97... سما خبر داد که عاقاییت فردا میاد مرخصیییییییییی...وای چقد برا فردا شدن عجله دارممممم
* 15شهریور 97 ... و باز هم سما خبر داد که ظهر ترخیصتو دادن... وای خدا هر چی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود...سما هی میپرسید خبری نشد ازش و من هی نگران تر میشدم... تا اینکه ساعت 5 بالاخره پیدات شد... کافربشم گوشیتو تحویل نگرفته بودن گوشی نداشتی و شب یکم تلفنی حرف زدیم و کلا تو هوا بودیم دو تامونم درسته همو ندیدیم ولی همین بودنت کلی حال ادمو خوب میکرد ... همین انلاین بودنت... تایپینگ بودنات... #عروسی-پسردایی
* 16 شهریور 97... و باز هم باهم چتینگ کردیم و باهم خوابیدیم...خدافظی نکردیم چون گفتی بعد تو ماشین بهت پیام میدم...#مرخصی24ساعته
بیدار شدم دیدم 4 و نیم عصره و خبری ازت نشده شمارتو گرفتم و دیدم خاموشی...واااااااااااااااای حالم به شدت بد و از دستت بشدددددددت اعصبانی تر بودم برای اولین بار تو این ۷ ماه...تصمیم گرفتم قهر کنم ازت..
* 17 شهریور 97... نتایج کاردانی به کارشناسیا اعلام شده بود و من شماره پروندتو نداشتم قهرم بودم...راه دیگه ای بود برا رسیدن به شماره پروندت ولی خب اجازه نداشتم که...برا همین تصمیم گرفتم زنگ بزنم پادگان و مطلعت کنم تا زنگ بزنی خانوادت ببینن...حالا ینی قهرم و سرسنگین...جان سعید گلی دلم نیومد خبرت نکنم...ارشدتون گفت فرستادم بره جوراباشو بشوره خخخخخخخخ یه ربع دیگه زنگ بزنید و زنگ زدم و کاملا خشک و جدی سلام احوال پرسی کردیم خخخخخخ (کوفت بخودم اخه خخخخ و زهرمار تو قهری الان جذبتو حفظ کن!! خخخ) و توضیح دادی که خواب بودی داداشت اومده دنبالت و وقت نکردی پیام بدی گوشیتو خاموش کردی گذاشتی خونه و منم گفتم این موضوع که قهرم و کاری ندارم باهات و ... شماره پروندتو دادی و گفتی که ببینم برات... با کلییییی استرس و خدارو صدا زدن باز شد و بععععله عاقاییموووون فداش بشم باهوش من بدون هیییچ خوندن درست حسابی مجاز شدهههه رشته خودش همون دانشگاه خودش و زنگ زدم و بهت گفتم...
******این وسطا یه بار زنگت زدم که گفتی یکشنبه (25 شهریور) میای ولی خب چون دسترسی به نت نداشتم یادم رفته چندم بوده*****
* 25 شهریور 97... میدونستم که امروز میای مرخصی و اینم میدونستم که گوشی نداری تا زمانیکه بیای برسی خونه..طبق اونسری دیگه پیش خودم میگفتم حداکثر تا ساعت 4 و 5 خونه ای...خونه اجیم بودمو سرمم شلوغ چندبار زنگ زدم همچنان خاموش بودی نگران شدم پیش خودم گفتم نکنه مرخصی ندادن!!!! برداشتم زنگ زدم پادگان خخخخخ گفتن که ساعت 2 ترخیص شدی و نیم ساعت دیگه خونه ای انشاالله...نگرانیم کم شد و بعد یه 10 دقیقه دیدم پیامم تحویل داد...و بلی عشقمان بمدت یک هفته اومد مرخصی..
* 30 شهریور 97... با هزااااار مکافت و لطف فاطی تونستیم همو ببینیم...یه ساااعت پیش هم بودیم...وای که چقد چسبید...بعد یک ماه و پنج روز از آخرین دیدارمون...
* 1 مهر 97... طی یک عملیات انتحاری تشریف فرما شدی خونمون خخخخخخ...از ساعت 9 صبح تا 12 پیش هم بودیم و کلیییی خاطره که مطمئنم یادمون نمیره...و عصرشم رفتی که بری پادگان
* 3 مهر 97... زنگ زدم پادگان و در حد یه سلام احوالپرسی حرف زدیم
* 5 مهر 97 ... گفته بودی هر دو روز یا سه روز یک بار زنگ بزن...زنگ زدم اول که اشتباهی متوجه شدن بار دوم که درست متوجه شد گفت رفتی بیرون و بعد 6 زنگ بزنم...که بعدش دیگه نتونستم تماس بگیرم
* 6 مهر 97 ... نمیدونم چه مشکلی برای وبم پیش اومده که نصف نوشته هام نیست..خاطره خوب امروزو کامل نوشتم تو پیجمون
نظرات شما عزیزان: